انسان ها ی وارسته یا چینی هستند و یا رومی چینی نمود مذهبی هاست و رومی ها نمود عارفان است. مذهبی عمل خوب و زیبا انجام می دهد اما عارف در جستجوی زیبا دیدن است .
در دیدگاه قرآن هر چه زشتی است از درون انسان بر می خیزد (و ما اصابک من سیئه فمن نفسک) عارف وقتی زشتی می بیند به یقین می فهمد که یک مشکل درونی ایجاد شده است مثلا رنجش ، دلخوری ، کینه ، حسادت ، حرص ، هوس و شهوتی رخ داده است و لذا با سمباده ی معرفت نقطه های سیاه جهل را پاک می کند و مرض درونی خود را درمان می کند و دوباره جهان را نظاره می کند و آنچه قبلا زشت می دید ، اکنون زیبا می بیند.
پس چو آهن گرچه تیره هیکلی / صیقلی کن صیقلی کن صیقلی
آهن ارچه تیره و بی نور بود / صیقلی آن تیرگی از وی زدود
صیقلی دید آهن و خوش کرد رو / تا که صورتها توان دید اندرو
گر تن خاکی غلیظ و تیره است / صیقلش کن زانکه صیقل گیره است
تا درو اشکال غیبی رو دهد / عکس حوری و ملک در وی جهد
صیقلی را بسته ای ای بی نماز / وآن هوا را کرده ای دو دست باز
گر هوا را بند بنهاده شود / صیقلی را دست بگشاده شود
تا کنون کردی چنین اکنون مکن / تیره کردی آب را افزون مکن
برمشوران تا شود این آب صاف / واندرو بین ماه و اختر در طواف
جان مردم هست مانند هوا / چون به گرد آمیخت شد پرده سما
مانع آید او ز دید آفتاب / چونکه گردش رفت شد صافی و ناب
________________
اهل صیقل رسته اند از بو و رنگ
هر دمی بینند خوبی ، بی درنگ
نقش و قشر علم را بگذاشتند/ رایت علم الیقین افراشتند
کس نیابد بر دل ایشان ظفر /چون صدف گشتند ایشان پر گهر
آن صفای آینه وصف دل است /صورت بی منتها را قابل است
________________________
قصهٔ رومیان و چینیان از جملهٔ پرنفوذترین داستانهای نمادین مثنوی (در دفتر اول) است، که با بیانی ساده و قوی نشان میدهد که چطور از راه پرداختن و صیقلی کردن روح و جان، و با بالا کشیدن پردههای مادی از جلوی چشمان قلب، حقیقت، همان گونه که هست، بهیکباره، و بدون تأمل و اختیار، در آینهٔ دل انسان مستعد تابیدن میگیرد.
چینیان گفتند: "ما نقاشتر"/رومیان گفتند: "ما را کر و فر"
گفت سلطان: امتحان خواهم درین/کز شماها کیست در دعوی گزین
چینیان گفتند: یک خانه به ما /خاص بسپارید و یک آن شما
بود دو خانه مقابل، در به در/زان یکی چینی ستد، رومی دگر
چینیان صد رنگ از شه خواستند/پس خزینه باز کرد آن ارجمند
هر صباحی از خزینه رنگها/چینیان را راتبه بود و عطا
رومیان گفتند: نه نقش و نه رنگ/درخور آید کار را جز دفع زنگ
در فرو بستند و صیقل میزدند/همچو گردون ساده و صافی شدند
از دو صدرنگی به بیرنگی رهیست/رنگ چون ابرست و بیرنگی مهیست
هرچه اندر ابر ضوء بینی و تاب/ آن ز اختر دان و ماه و آفتاب
چینیان چون از عمل فارغ شدند/از پی شادی دهلها میزدند
شه در آمد دید آنجا نقشها/میربود آن عقل را و فهم را
بعد از آن، آمد به سوی رومیان/پرده را بالا کشیدند از میان
عکس آن تصویر و آن کردارها/زد برین صافیشده دیوارها
هرچه آنجا دید اینجا به نمود/دیده را از دیدهخانه میربود
رومیان آن صوفیانند ای پسر /بی ز تکرار و کتاب و بی هنر
لیک، صیقل کردهاند آن سینهها /پاک ز آز و حرص و بخل و کینهها
آن صفای آینه، وصف دلست /صورت بی منتها را قابلست
صورت بیصورت بیحد غیب/ ز آینهٔ دل تافت بر موسی ز جیب