انسان ها ی وارسته یا چینی هستند و یا رومی چینی نمود مذهبی هاست و رومی ها نمود عارفان است. مذهبی عمل خوب و زیبا انجام می دهد اما عارف در جستجوی زیبا دیدن است .
در دیدگاه قرآن هر چه زشتی است از درون انسان بر می خیزد (و ما اصابک من سیئه فمن نفسک) عارف وقتی زشتی می بیند به یقین می فهمد که یک مشکل درونی ایجاد شده است مثلا رنجش ، دلخوری ، کینه ، حسادت ، حرص ، هوس و شهوتی رخ داده است و لذا با سمباده ی معرفت نقطه های سیاه جهل را پاک می کند و مرض درونی خود را درمان می کند و دوباره جهان را نظاره می کند و آنچه قبلا زشت می دید ، اکنون زیبا می بیند.
به نام آرامش دهنده دلها
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند.
نقاشان بسیاری آثار
خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به
هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ،
و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ،
اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که
کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود.
در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را
دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت،
پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی
آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد.
اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و
دندانه ای بود.
آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک
بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه
فرستاده بودند، هماهنگی نداشت.
اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می
کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید.
آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ،
جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد
که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.
بعد توضیح داد
:
آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است.
مولوی در مثنوی میگوید: صاحبدلی دانایِ راز، سوار بر اسب، از راهی
میگذشت، از دور دید که ماری به دهان خفتهیی فرو رفت و فرصتی نماند که مار
را از خفته دور کند. سوارِ آگاه و رازدان، با گُرزی که به کف داشت
ضربهییچند به خفته نواخت. خفته از خواب برجست و حیران و پریشان، سواری
گرز برکف در برابر خود دید. سوار باردیگر ضربتی بر او کوفت و بیآنکه
فرصتی دهد، او را ضربهباران کرد. مرد، بهناچار، روی بهگریز نهاد و سوار
در پی او تازان و ضربهزنان، تا به درخت سیبی رسیدند که در پای آن سیبهای
گندیدهٌ فراوانی پراکنده بود. سوار او را ناگزیر کرد که از آن سیبهای
گندیده بخورد. مرد سیبهای گندیده را میخورد و پیاپی به سوار نفرین
میفرستاد و بیتابی میکرد:
بانگ میزد، ای امیر آخر چرا
قصدِ من کردی، چه کردم مرترا؟
شوم ساعت که شدم بر تو پدید
ای خُنُک آن را که رویِ تو ندید
میجهد خون از دهانم با سُخُن
ای خدا، آخر مکافاتش تو کن
وقتی مرد از آن سیبها، تا آنجا که توان داشت، بلعید، سوار او را ناگزیر
کرد که در آن صحرا، باشتاب، بدود. مرد شتابان سربهدویدن نهاد. دواندوان
بهپیش میرفت، به زمین میغلتید و باز برمیخاست و باز می دوید، به
گونهیی که «پا و رویش صد هزاران زخم شد».
این ضربتها و دویدنها چندان ادامه یافت تا مرد به حالِ «قی» افتاد و آن
سیبهای گندیده و بههمراه آن مار از دهانش بیرون ریخت. مرد ناسزاگو و
خشمگین وقتی چنین دید به راز آن ضربهها و آزارها پی برد و زبان به
پوزشخواهی گشود:
ادامه مطلب ...
قدر شناسی
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود. قدر هر کسی رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم
تا که بودیم، نبودیم کسی
کشت ما را غم بی هم نفسی
تا که خفتیم، همه بیدار شدند
تا که مردیم، همگی یار شدند
قدر آن شیشه بدانید که هست
نه در آن موقع که افتاد و شکست
منبع:http://razeparvazz.blogfa.com/cat-3.aspx
آرتو اشی قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خون آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد یکی از طرفدارانش نوشته بود چرا خدا تو را برای این بیماری انتخاب کرد ؟ او در جواب گفت در دنیا 50 میلیون کودک تنیس بازی را آغاز می کنند 5 میلیون نفر یاد میگیرند که چگونه تنیس بازی کنند ، و 500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند . 50 هزار نفر را به مسابقات میگذارند . 5 هزار نفر سرشناس می شوند 5 نفر به مسابقات تنیس ویمبلدون راه پیدا میکنند ، 4 نفر به نیمه نهایی می رسند و 2 نفر به فینال ..... و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم ، هرگز نگفتم خدایا چرا من ؟ و امروز هم از بیماری رنج میکشم ، نیز نمی گویم خدایا چرا من ؟
منبع:http://razeparvazz.blogfa.com/post-28.aspx