مثبت درمانی

مثبت درمانی

مثبت نگری یعنی شکر دایمی
مثبت درمانی

مثبت درمانی

مثبت نگری یعنی شکر دایمی

عبید زاکانی

دلا تا چند از این صورت پرستی

قدم بر فرق هستی زن که رستی 

 

رها کن عقل و رو دیوانه میگرد

چو مستان بر در میخانه میگرد 

که از میخانه یابی روشنائی

کنی با پاکبازان آشنائی 

 

چو عنقا گوشهٔ عزلت نگهدار

مرو بر سفرهٔ مردم مگس وار

تردد در میان خلق کم کن

چو مردان روی بر دیوار غم کن

نمی‌بینی کمان چون گوشه گیر است

بر او آوازهٔ زه ناگزیر است

مجرد باش و بر ریش جهان خند

ز مردم بگسل و بر مردمان خند

مکن زن هر زمان جنگی میندوز

ز بهر شهوتی ننگی میندوز

که از بی‌غیرتی به پارسائی

بدیوثی نیرزد کدخدائی

علائق بر سر خاکت نشاند

مجرد شو که تجریدت رهاند

غنیمت مرد را بی‌آب و رنگی است

خوشی در عالم بی‌نام و ننگی است

خراب آباد دنیا غم نیرزد

همه سورش بیک ماتم نیرزد

در این صحرای بی‌پایان چه پوئی

غنیمت زین ره ویران چه جوئی

از این منزل که ما در پیش داریم

دلی خسته روانی ریش داریم

بیابانی است کو سامان ندارد

رهی دارد که آن پایان ندارد

بدین ره رفتنت کاری است مشکل

نه مقصودت نه مقصد هست حاصل

در این ویرانه گر صد گنج داری

وزین کاشانه گر صد رنج داری

گرت کیخسرو جمشید نامست

ورت خلق جهان یکسر غلامست

به وقت کوچ همراهی نیابی

ز کوهی پرهٔ کاهی نیابی

چه خوش میگوید این معنی نظامی

به رغبت بشنو ای جان گرامی

« که مال و ملک و فرزند و زن و زور

همه هستند با تو تا لب گور »

» روند این همرهان چالاک با تو

نیاید هیچکس در خاک با تو »

کجا آن کو از این ماتم نگرید

کدامین سنگدل زین غم نگرید

در این بستان گل و نرگس که بوئی

همان سرو و همان سنبل که جوئی

دلم میگردد از گفتن پریشان

ولی چون بنگری هریک از ایشان

رخ خوبی و چشم دلستانیست

قد شوخی و زلف نوجوانیست

از این منزل هرآنکو بر نشیند

کسش دیگر در این منزل نبیند

به وقت خود چو مردان کار دریاب

مشو غافل که این گردنده دولاب

ندارد کار جز نیرنگ سازی

فغان زین حقه و زین حقه بازی

یکی از مؤبدی پرسید در راز

ز جور چرخ و از انجام و آغاز

جوابش داد از احوال این دیر

که دایم میکند گرد زمین سیر

حقیقت کس نشانی باز ندهد

کسی نیز از فلک آواز ندهد

اگر چه سست مهری زود سیر است

چنین در دور تا دیده است دیر است

در این پرده خرد را نیست راهی

ندارد دانش آنجا دستگاهی

بدین چشمه که نورت میفزاید

بدین ایوان که دورت مینماید

به پای جسم چون شاید رسیدن

به بال روح می‌باید پریدن

طلسمی این چنین از دور دیدن

کجا شاید در احکامش رسیدن

از او جز دور سامانی نبینی

تر آن به که خاموشی گزینی

نصیحت گر ز مؤبد گوش داریم

همان بهتر که لب خاموش داریم

بجز توفیق یاری نیست اینجا

بجز تسلیم کاری نیست اینجا

جهانرا بی‌ثباتی رسم و دین است

همیشه عادت دنیا چنین است

کسی آغاز و انجامش نداند

همان بهتر که کس نامش نداند

خود این احوال ما گر گوش داری

نبینی روی کس گر هوش داری

نیازی عشق و دل در کس نبندی

دگر چون ابلهان بر خود نخندی

عبید از کار دنیا دل بپرداز

دگر ره بر سر افسانه شو باز

 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد